خوب ماجرای این یکی نقاشی بر میگرده به ۲۵ بهمن ۱۴۰۲، روز ولنتاین!
آخرای زنگ علوم بود که داشتیم دفتر کتابهامونو جمع میکردیم تا برای رفتن به خونه آماده بشیم. چند روزی بود که حس میکردم یکی از بچههای کلاسمون تو خودشه و کمی ناراحته. وسایلمو که جمع کردم از خانم معلم اجازه گرفتم و رفتم پیشش تا باهاش حرف بزنم.
اتفاقی که براش افتاده بود را با ناراحتی برام تعریف کرد و گفت که مامان و باباش یک هفته است که با هم قهرن. از قبل تصمیم داشتند امروز جشنی در کار باشه و مهمتر از اون اینکه امروز تولد مامانش هم هست.
ازش پرسیدم که برای آشتی دادنشون ایدهای داری یا نه! گفت که دلش میخواد براشون یه هدیه بخره و بعد با کیک و گل سورپرایزشون کنه اما نمیدونه که باید چی بخره که قشنگ باشه واسه ولنتاین، و همچنین مناسب باشه برای سالگرد ازدواج! چون که کادوی سالگرد ازدواجشون هم بهشون نداده بود.
بغلش کردم و گفتم که من یه ایدهای دارم که ممکنه بتونه کمکت بکنه. داشتم براش تعریف میکردم که زنگ خورد و ازش خداحافظی کردم. گفتم تا برم خونه بهش پیام میدم.
توی خونه عکس نقاشیه که خودم دو سال پیش واسه سالگرد ازدواج مامان بابا کشیده بودم رو براش فرستادم و نظرشو پرسیدم خیلی خوشحال شد ازم تشکر کرد و قرار شد یه دونه شکل همینو واسش بکشم و درست کنم که در آخر اینطوری شد که نقاشی بالا به دنیا اومد و بعد هم با تاریخ ازدواج مامان باباش و یه متن قشنگ کاملش کردم.
در آخر شب یه عکس خانوادگی قشنگ به همراه نقاشی من و چیزهایی که تدارک دیده بود برام فرستاد و ازم یه عالمه تشکر کرد و گفت که مامان باباش با هم آشتی کردن و با دیدن نقاشی کلی ذوق کردن.
خلاصه آشتی دادن مامان باباها تونو به ما بسپارید!